پلان ششم _روزنگار_ فریب
به نام او که از اوییم
نشستم سرک کشیدم تو گوشی مامان .داشت با علی چت می کرد.نوشت خاله ،میشه یک سوال بپرسم .قسم می خوری راست بگی و به مامانم هم نگی :) من یک دفعه دیدم سُر خوردم بیشتر روی گوشی :)
مامان میگه بچه ،مگه نمی بینی نوشته یک حرف درگوشی :)
اما خب من با کمال رو گفتم من از اینجا تکون نمی خورم .
خودمونیم پسره شارلاتان داشت سر مامانم رو شیره میمالید ،می خواست متقاعدش کنه ک بعد از مامان جان عزیزش مامانم رو عشقه :) که نقشه هاش رو عملی کنه :)
اینم سحر رو دوست داره ،نمی دونم چرا از این موردها اینطرفی پیدا نمیشه همه عشق سحرن :))