1397/12/06

پلان ششم - روزنگار - برادر مریض

به نام او که از اوییم

ساعت حدود هفت صبح مامانم اومده صدام میکنه ، میگم مامان جان بزار یکم بخوابم،گناه دارم به خدا.

میگه: پاشو حال داداشت بده ، ببرش دکتر.

مثل جت بلند شدم، گفتم : الان آماده میشم.

تا بیام ماشینو ببرم بیرون ، دیدم عییی بابا ،زیادی چشام آلبالوگیلاس می چینه، هنوز خوابم. استرس هم گرفته بودم ناجور.

اومده سوار شده که بریم تا از کوچه اومدم بیام بیرون، یه ماشین نمیدونم از کجا پیداش شد. 

داداشم میگه: بگیرش!

گفتم : خب گرفتمش دیگه!

میگه: نه بزن رو ترمز.

گفتم : خب رو ترمزه دیگه که ماشین ایستاده.

میگه: خب کلاچ و بگیر که دنده را عقب کنیم، بریم عقب.

کلاچ را گرفتم . دنده را عقب کرده تا اومدم برم عقب ماشین خاموش شده!

نگاه کردم دیدم ترمز دستی رو هم کشیده، میگم: چرا ترمز دستی را کشیدی؟ این چکاریه؟

میگه: آهان راس میگی ، ماشینه رفت عقب، روشن کن خودت برو دیگه.

یه خسته نباشید بهش گفتم و فهمیدم واقعا زیادی حالش خرابه.

1 ... 36 37 38 ...39 ... 41 ...43 ...44 45 46 ... 86