1397/12/25

پلان ششم - روزنگار - نگرانی به سبک جدید

به نام او که از اوییم

از آنجایی که این سردرد عزیز دست از سرما برنمی دارد که نمی دارد و مدام بر در خانه اتراق می کند ، امروز برای دقایقی به خانه راهش دادم و یکراست بر بالای خانه فرود آمد و آنجا نشست.

نمی دانم چرا انقدر سنگین آمد که سر مبارکم را به سمت راست کج کرده بود و نمی توانستم صاف نگهش دارم. در همین حین مهمانان دیگری سر زده سر زدند و چون من مهمان داشتم از حضور در جمعشان معاف شدم.

بعد از رفتن رفتم یک سری به سالن بزنم که دیدم ای دل غافل انگار بمب در خانه منفجر کرده اند، لیوان ها و بشقاب ها را برداشتم تا بشورم که سحر گفت: ننننننه تو حالت بده.

اما من مشغول شدم که چشمتان روز بد نبیند ، مِلی پشت سر هم می آمد و یک لبخند ملیح میزد و میرفت، چشم که برگرداندم فکر کنم به اندازه یک شبانه روز ظرف ردیف شده بود.

+ ینی خانواده انقدر نگران من بودند!!

1 ... 8 9 10 ...11 ... 13 ...15 ...16 17 18 ... 86