پلان ششم - روزنگار - سحر
به نام او که از اوییم
هنوز روح سحر هم از ماجرا خبر نداشت ،ناغافل پایِ پیرزن فضول همسایه به خانه باز شده بود.نه برداشته بود نه گذاشته بود و سریع رفته بود سر اصل مطلب .بیچاره خانواده دختر دارها ،ما رسم داریم به پسر یک شمش طلا و انگشتر طلا بدهیم .بعد هم بقیه ماجرا…
سحر رفته تو افق محو بشه .:)))
فرم در حال بارگذاری ...