1398/04/21

پلان ششم - روزنگار - سحر

به نام او که از اوییم 

هنوز روح سحر هم از ماجرا خبر نداشت ،ناغافل پایِ پیرزن فضول همسایه به خانه باز شده بود.نه برداشته بود نه گذاشته بود و سریع رفته بود سر اصل مطلب .بیچاره خانواده دختر دارها ،ما رسم داریم به پسر یک شمش طلا و انگشتر طلا بدهیم .بعد هم بقیه ماجرا…

سحر رفته تو افق محو بشه .:)))

 


فرم در حال بارگذاری ...